غمگین و دلتنگ
این روزها تو را
با برگ ریزان
نارنجی رنگ
پاییز
آرزو کردم.
و نشاندم
کنار
تمام بی قراریهایم
چشمهایت را
می خواهم با اولین
باران پاییزی
دوباره
عاشقت شوم
میخواهم
این بار
مهر بانوی پاییزی
شاعرانه هایم را برای چشمانت بسراید.
پس
منتظرت می مانم
دلتنگ و غمگین
اما امیدوار.
دل روی دل برایت حرم میسازیم
#به_قلم_خودم
#امام_حسنی_ام
#پرنیا
اجازه نزدیک شدن به آنجا را نداری.
از همان دورادور تا چشم کار میکند تاریکی است.
و مظلومیت به بلندای تمامی تاریخ.
از دور که نگاه میکنی نا خودآگاه اول به دنبال نشانی از حضرت مادر هستی.
و
بیت الاحزان.
بعد از ناامیدی از این همه ناپیدایی، به دنبال فرزندان.
شجره طیبه.
اینجا بین این همه تاریکی، دیدن انوار پر ز نورانیت و قداست چشم بصیرت میخواهد و پای در طریق دل گذاشتن.
نام ائمه بقیع را که میشنوی یاد غربت و مظلومیت امام مجتبی قلبت را آتش میزند.
کجا میتوان باور داشت در خانه بودن و غریب بودن را.
محبت امام مجتبی پیچیده شده است میان قلبهایی که بدون وقفه به عشق امام حسین چهل روز را سیاه برافراشتند .
من حسینی شده دست امام حسنم
دستمال برداشته ام و تند تند تاریکی های درون را دستمال می کشم تا شاید آنچه از غم بردلم سنگینی می کند را بزدایم.
آنگاه پای دل را بر می دارم و خود را پشت حصارهای بقیع می رسانم، هیهات از این همه غربت و مظلومیت.
السلام علیک یا ابامحمد یا امام حسن مجتبی
دست در دست آن همه خاموشی و سکوت بقیع را قدم می زنم.
کاش ضریحی بود و دخیلی می بستم.
عمریست دخیلم به ضریحی که ندارید
پ ن. «دینی بود بر گردنم آقا، ادا نشد ولی قدری از سنگینی غم آخر ماه صفر را زدود هر چند اندک».
صبورترین مسافر
امسال نیز پا به پای صبوریتان، صبر میکنم!
ای صبورترین مسافر اربعین؛
اللهم عجل لولیک الفرج
به نیت فرج مولا
لحظه هایم
عاشورا همگی سیاه می پوشند
و غصه ها اشک ریزان ،
دست در دست
غریبانه های
به جای مانده از کربلا
تمام این قرن ها را
سینه می زنند
خورشید ،
در سوگ خورشید می نالد
مگر می شود انتهای غم هایت را به نظاره نشست
وقتی هنوز هم مظلومیت فریاد می زند
وقتی
زمین در انتظار قیام دوباره
انتهای تاریخ را
آذین می بندد
وقتی صدای حرمله های زمان
گوش کودکان بی گناه را کر می کند
أین طالب بدم المقتول بکربلا
«از فتنه ها و وسوسه های زیاد شهر»
«إنی أعوذ بالحرم شاه کربلا»
دانه های ریحان را در دستانش می ریزد، نگاهی به آنها میکند تا ببیند آیا هنوز هم سالم هستند.
این دانه ها را پارسال خریده بود.
مقداری از آنها باقی مانده بود، قصد داشت امسال آنها را در باغچه بکارد تا سبزی و زینت سفره های غذایشان شود.
خیلی دوست داشت خودش سبزی بکارد، از این کار لذت میبرد.
بعد از چند روز که دانه ها سبز می شدند، وقتی برای چیدن آنها میرفت از اینکه دست رنج خودش بود لذتش چند برابر می شد.
وقتی میان خانه بوی ریحان میپیچید روحش را تازگی نوازش میکرد.
از تصور آن شادی وجودش را فرا گرفت.
همیشه دوست داشت خانه اش بوی زندگی بدهد.
وقتی کسی از در خانه داخل می آید بداند که زندگی جریان دارد.
بوی غذای تازه در خانه بپیچد و بوی عشق.
آشپزخانه را دوست داشت، جایی بود که میتوانست صادقانه عشقش را به خانواده اش ثابت کند.
از خانه هایی که همه در و دیوارش بوی ناامیدی میداد بدش می آمد.
انگار اهل خانه به زور با هم روزگار میگذراندند.
یادمان باشد فرصت با هم بودنمان کم است پس بهترین ها را برای هم فراهم کنیم.
یادمان باشد «دنیا مزرعه آخرت است».
پس این دنیا را همچون زمین حاصلخیزی در نظر بگیریم و تا میتوانیم از آن استفاده کنیم.
خوبیها را بکاریم و به دیگران هدیه بدهیم.
یادمان باشد زندگی کنیم و زندگی هدیه بدهیم.