با عرض پوزش فراوان
#به قلم خودم
#پرنیا
امروز اتفاقی یاد تک درخت حیاط دبیرستانمان افتادم یک درخت جمبو که محل پچ پچ های دخترانه مان بود وهمیشه سر اینکه چه کسانی زیر سایه آن بنشینند دعوا بود.
البته در ابتدا بحث بر سر خود درخت بود، که اوایل نمی شناختیمش و بعد از شناسایی مختصری که از این بزرگوار پیدا کردیم تازه رسیدیم به بحث اینکه چرا هیچوقت میوه نمی دهد بخوریم ببینیم مزه اش چه جوری است *حالا که بعد از سالها میوه جمبو را چشیده ام می بینم که چقدر طعم ترش و شیرین دوستی های دخترانه مان را دارد*.
- به یاد دارم که در یکی از همین روزها چون من و صمیمی ترین دوستم به دلیل انتخاب دو رشته متفاوت در دبیرستان در دو کلاس متفاوت بودیم و زنگ هایی از کلاس درس وقتی از درس خسته می شدیم به دنبال یکدیگر می رفتیم و با اینکه مدت زیادی از صحبت هایمان نمی گذشت *اما انگار سالها همدیگر را ندیده بودیم* و سر درد دلهایمان باز، معلم ادبیاتمان مچ مان را گرفت و تا مدت ها اجازه بیرون رفتن از کلاس را به ما نداد.
خلاصه اینکه این درخت همیشه برای ماحکم خنده های ریز ریز زنگ های تفریح و البته ساعت های فرار ازکلاس درس را داشت.
*فکرکنم لازم نباشدکه بگویم این درخت جمبو چه راز ها که در سینه پنهان داشت از دخترانه هایمان*
وبا اینکه هیچگاه میوه نداد و ما همیشه از حرص مانند *با عرض پوزش فراوان*بز برگهای تازه جوانه زده و ترش مزه ی آن را در بین صحبت هایمان بدون اینکه خود متوجه باشیم می جویدیم اما همیشه سایه ای استوار داشت که خنکای آن دوستی هایمان را یواشکی قلقلک می داد.
«گفتم بز، این بزرگوار مگر دستش به یک درخت یا گیاه یا هر چیز سبز نرسد تمام برگهای جوان آن را به گویش خودمان* بزخور* می کند یعنی جوری می خورد که این درخت نگون بخت تا مدتها از دادن برگ جوان خود داری می کند».
این جمبو جان ما هم اینچنین بود تمام برگهای پایینش از ترس ما دیگر جوانه نمی زد وتنها بالای درخت مانده بود که آن هم از دست ما در امان نبود انگار وقتی از دور ما را می دید ناگهان جیغ می کشید و موهایش را مانند کفتر کاکل به سر بالا می داد.
امان از آن روزهای بی خیالی هایمان.
وقتی بدون حواس و بی خیال از کارهای روزانه منزل ناگهان یاد آن روزها می افتم تبسمی دلنشین لبانم را می پوشاند.
گاهی شوهرجانمان نیز از این تبسم های یهویی می پرسدومن برایش از خاطرات آن روزها می گویم و اینبار با هم می خندیم.
گاهی اوقات با خود می اندیشم چقدر ساده می توان شاد بودوخوشبخت، حتی با تمام مشکلات این روزهاو حتی برای لحظه ای،
اگریادبگیریم از تک تک ثانیه های آن برای با هم بودنمان بهره ببریم.
یاد بگیریم بیشتر به فکر اطرافیان خودباشیم
تا اگر برایشان مانند آن درخت میوه نمی دهیم
لااقل از خنکای سایه مان بهره مند شوند.
این روزهابدون اینکه خود متوجه باشیم لحظه هایمان به سرعت می گذرندو ما غافل از گذر زمان به پیش می رویم، پدرومادرهایمان پیر و بچه هایمان بزرگ می شوند،قدر داشته های زندگیمان را بدانیم زمان به سرعت در حال سپری شدن است.