تو ای بزرگترین ستاره ام طلوع کن
#به قلم خودم
#پرنیا
یادم می آید قدیمترها، آن زمانی که بچه بودیم در خانه اکثر اهالی روستا تخت های چوبی بود که شبهای تابستان که گرمای هوا همه را کلافه میکرد روی آن میخوابیدند.
اول غروب مادرها تشک و بالش های اهالی خانه را روی آن پهن میکردند تا خنکای هوای شب آنها را خنک کند.
ما بچه ها هم از فرصت استفاده میکردیم.
بعد از اینکه همه عموهایم طبق عادت همیشگی دور هم در خانه پدربزرگم جمع میشدند، من و دختر عمویم روی تختی که تشک هایش را خنکای هوا مطلوب کرده بود میخوابیدیم و ستاره ها را تماشا میکردیم.
عمه ام آن وقت ها اسم بعضی از ستاره ها را یادمان داده بود، *خوشه پروین**هفت برادران**ستاره قطبی*و ما هر شب با نگاه به آسمان آنها را پیدا میکردیم.
هر یک هم برای خود ستاره ایی انتخاب کرده بودیم.
همیشه در دل آرزو میکردم کاش میتوانستم ستاره ام را از آسمان شب بچینم و در دست بگیرم.
همیشه آسمان شب را چون چادری مشکی تصور میکردم پر از چراغ های نورانی، پر از گلهای ستاره ای زیباا، مثل همان چادری که مادربزرگم میپوشید با گلهای ریز سفید.
این روزها سقف خانه ها بلند شده و خود را به آسمان رسانده است جوری که دیگر کسی به دنبال ستاره اش نیست.
اگر هم از خانه بیرون بیایی آنقدر هوا آلوده هست که دیگر ستاره ای نیست.
با اینکه در شهری کوچک زندگی میکنیم اما اینجا نیز گرد و غبار آسمانمان را پوشانده است.
نمیدانم چشمانمان کم سو شده است یا ستاره های آسمان پاکی آن روزهایم را به دست فراموشی سپرده اند که چشمک هایشان را از ما دریغ میکنند.
آسمان دلهایمان راغبار پوشانده، در انتظار تو هستیم.
*ستاره ها*!*تو ای بزرگترین ستاره ام طلوع کن*
*ببین، همیشه هر غروب به روی بام آرزو به انتظار دیدنت چقدر زجر میکشم*