تکه ای نور
#به_قلم_خودم
رد پیچک داخل گلدان را که خودش را به شیشه ی پنجره چسبانده تا از سردی اتاق در امان باشد را می گیرم و نگاهم گره می خورد با جلد مشکی رنگِ قرآن روی طاقچه.
از همان جا آرامش اش وجودم را احاطه می کند،
می روم و وسط آیه أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
می نشینم و خودم را به دستان مهربانانه پروردگارم می سپارم.
ذهنم را جستجو می کنم و پرت می شوم به سالها قبل، وقتی برای اولین بار با اصرار از پدرم خواسته بودم که برایم قرآن بخرد.
و پدرم با همه ی گرفتاری های آن روزهایش بعد از یک روز پرمشغله و گرم با یک مفاتیح و یک قرآن که هیچوقت مثلشان را ندیده بودم و بعد از آن هم ندیدم، وارد خانه شد، شوقی همیشگی را مهمان قلبم کرد.
همان زمان بود که با شادی پریدم و بوسه ای روانه صورتش کردم یعنی ممنونم.
بعد از آن بود که این قرآن شد همدمم.
پُزش را به تمام دوستانم داده بودم.
همه ی این سالها را با هم گذارنده بودیم.
بارها حوالی تمام مشغله ها، نگرانی ها و دلتنگی ها وقتی به دنبال یک پناهگاه امن بودم، آمده بود و محکم قلبم را در آغوش گرفته بود.
انگار یک تکه نور کنج اتاق خانه گذاشته باشند تا مبادا تاریکی ها قلبم را آزار دهد.
واقعا آن کس که تو را ندارد چه دارد و آن کس که تو را دارد چه ندارد؟؟؟