یواشکی های گوشه ذهنم
به قلم خودم
دست که میگذارم روی یواشکی های گوشه ی ذهنم قلبم از بوی عشق به شما معطر می شود.
مدام برایشان از شما می گویم تا بلکه کمی از شیطنت شان کمتر شود و بگذارند ذهنم هوای تازه بخورد.
اینکه بی قرارتان باشم یعنی زنده ام.
نمیدانم دوست دارم کمی به ذهنم استراحت بدهم یا نه.
ولی میدانم نیاز دارم به هوای تازه، به جایی که بوی سیب بدهد.
دلم دلتنگی برایتان را میخواهد.
چشمانم را روی گنبد فیروزه ای وسط مسجد قاب می کنم.
دلم پر می کشد و دنبال نگاهم تمام سالهای نبودنتان را قدم می زند.
شرمساری از گوشه ی قلبم چکه می کند و دعای عهدخوان سالهای غربتتان می شود.
دست می برم بین دلتنگی هایم و برایتان می خوانم «السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه»
دلم سرشار از تمنایی عاشقانه می شود.
قدم به قدم وسط روزمرگی هایم عشقتان را زندگی میکنم.
عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری
۱۶ آبان۱۴۰۳