قلب مچاله شده
به قلم خودم
گاهی باید نشست، بدون اینکه چیزی ذهنت را قلقلک دهد،
فقط زل بزنی به گل های تازه شکفته یاس کنج حیاط.
باید نشست و وسط گرمای طاقت فرسای تابستان چای دارچین نوشید.
گاهی باید تمام دغدغه های روزانه ات را درون صندوقچه کنج ذهن ات بگذاری و درش را سه قفله کنی و پا به پای عصرهای کش دار تابستان به سالها قبل سفر کنی.
باید بروی و کنار دخترک شیطان و بازیگوش سالهای کودکی بنشینی، دست در دستش گوشواره های گیلاس را بیاویزی و به آینه قدی اتاق پذیرایی پز بدهی.
گاهی باید تمام دلخوشی های کوچک زندگی را مرور کرد.
کنار تمام معنویت هایی کوچکی که از دعایی، سجده ای، تلاوت آیه ای در وجودت زده است، شیرینیِ شکرانه ای بنشانی.
گاهی لازم است تمام قلبت را خالی کنی از نداشتن ها، نبودن ها، تا کم کم قلبِ مچاله شده ات جان تازه بگیرد.
باید کم کم جوانه بزند، سبز بشود، آنوقت است که دیگر آرامش مهمان همیشگی ات می شود.
می آید و می نشیند روی به روی ات و خیره می شود در چشم تمام زندگی ات.
روح ات آرام می شود.
آنوقت است که تسبیح متبرک شده ی در دستانت به تمام روح ات نور می پاشد.
راضی می شوی به آنچه خدایت رقم زده است و زیر لب زمزمه می کنی رضا برضائک