بوی عشق
#به قلم خودم
#پرنیا
دانه های ریحان را در دستانش می ریزد، نگاهی به آنها میکند تا ببیند آیا هنوز هم سالم هستند.
این دانه ها را پارسال خریده بود.
مقداری از آنها باقی مانده بود، قصد داشت امسال آنها را در باغچه بکارد تا سبزی و زینت سفره های غذایشان شود.
خیلی دوست داشت خودش سبزی بکارد، از این کار لذت میبرد.
بعد از چند روز که دانه ها سبز می شدند، وقتی برای چیدن آنها میرفت از اینکه دست رنج خودش بود لذتش چند برابر می شد.
وقتی میان خانه بوی ریحان میپیچید روحش را تازگی نوازش میکرد.
از تصور آن شادی وجودش را فرا گرفت.
همیشه دوست داشت خانه اش بوی زندگی بدهد.
وقتی کسی از در خانه داخل می آید بداند که زندگی جریان دارد.
بوی غذای تازه در خانه بپیچد و بوی عشق.
آشپزخانه را دوست داشت، جایی بود که میتوانست صادقانه عشقش را به خانواده اش ثابت کند.
از خانه هایی که همه در و دیوارش بوی ناامیدی میداد بدش می آمد.
انگار اهل خانه به زور با هم روزگار میگذراندند.
یادمان باشد فرصت با هم بودنمان کم است پس بهترین ها را برای هم فراهم کنیم.
یادمان باشد «دنیا مزرعه آخرت است».
پس این دنیا را همچون زمین حاصلخیزی در نظر بگیریم و تا میتوانیم از آن استفاده کنیم.
خوبیها را بکاریم و به دیگران هدیه بدهیم.
یادمان باشد زندگی کنیم و زندگی هدیه بدهیم.