ساعت خوشمزگی
ساعات خوشمزگی خانه را خیلی دوست دارم.
همان ساعتهایی که دل همه اهالی خانه با هم هماهنگ میشود.
همه کنار هم مینشینند.
هر کس مشغول هر کاری باشد اما ساعات خوشمزگی خانه را فراموش نمیکند.
سفره غذا که پهن میشود با اینکه همه میدانند غذا چیست اما انگار برکت دارد، سر صحبت را باز میکند و اولین پرسش، به به چی میخوریم امروز؟
و همه با اشتیاق و لذت غذا را می چشند.
گاهی میشود از تمام لحظه هایمان ساعات خوشمزگی بسازیم.
جوری که از ثانیه ثانیه آن لذت ببریم.
جوری که نطقمان را باز کند.
با اینکه ممکن است هر کسی یک غذا را بیشتر دوست داشته باشد اما همیشه افراد همدل خانواده از غذا لذت میبرند.
چه خوب است سعی کنیم خوشمزگی های زندگیم را زیاد کنیم تا همه ساعت از کنار هم بودن لذت ببریم.
گاهی فکر میکنم کدبانویی چه نعمتی است.
چقدر می توان از آن درس گرفت و چقدر می توان از آن استفاده کرد.
بگذار تمام خانه ات رنگ خوشمزگی بگیرد.
یادت باشد
#به قلم خودم
همیشه عاشق کتاب خواندن بودم. یک جوری درس میخواندم که انگار با تمام وجود در حال خوردن تک تک نوشته های کتاب هستم.
یک غذای لذیذ که روحم را پرواز می داد.
در کنار کتاب های درس و مدرسه عضوکتابخانه کوچک روستایمان نیز بودم.
تقریبا تمام کتاب های آنجا را خوانده بودم .
همیشه اولین کارتن کتاب های تازه رسیده کتابخانه را خودم باز میکردم.
جوری بود که مسئول کتابخانه دیگر مرا
می شناخت و تا کتاب جدید می آمد خبرم
می کرد.
تابستان ها که وقت آزاد داشتیم مادرم اصرار داشت که کلاس های هنری شرکت کنم چون اعتقاد داشت دختر باید گلدوزی و خیاطی و… را بلد باشد، اما من گوشم به این حرف ها بدهکار نبود من عاشق کتاب خواندن بودم.
اول از همه سراغ رمان های عاشقانه میرفتم .
با شخصیت داستان زندگی می کردم ،
می خوابیدم، عاشق می شدم.
هر کتابی را می دیدم با ذوق می خواندم و هنوز هم همینطور است.
هنوز هم عاشق رمان های عاشقانه هستم.
چند وقت بود که اسم یک کتاب مدام جلوی چشمانم رژه میرفت.
مدام تکرار میشد*یادت باشد*.
مدتی به دنبالش بودم برای مطالعه، بیشتر به دلیل عاشقانه بودنش.
حتی سفارش کردم برادرم امسال عید که رفته بود راهیان نور برایم پیدایش کند اما پیدا نکرده بود، آنقدر اصرار کردم که برادرم خودش نیز کنجکاو شد کتاب را بخواند.
بعد از مدتی خبر داد کتاب را از یکی از دوستانش به امانت گرفته و من خوشحال از دیدن *یادت باشد*.
وقتی اینبار غرق در کلمات رمان شدم تازه متوجه شدم این عاشقانه با تمام
عاشقانه هایی که خوانده بودم فرق دارد.
*زمین جای تو نبود تو از بهشت آمده بودی*
داستانی واقعی از زندگی شهید مدافع حرم
*حمیدسیاهکلی مرادی*.
صفحه های کتاب را که میخواندم برای آن همه عشق و مهربانی پرده ای از اشک چشمانم را پوشانده بود.
اما کم کم متوجه شدم آنچه گریه دارد حال و روزگار ماست.
زندگی شهدا سرشار از وجود خداست در لحظه لحظه های آن، حتی عشق شان نیز آسمانی است زمینی نیست.
با خود می اندیشیدم آنچه سخت است زندگی در این روزگار پر از گرفتاری و گناه است و شهدا این را چه خوب متوجه شده بودند.
*یادم باشد عشق تنها نقطه آغاز است تا انتها راه طولانی است*
پ ن:اگر به دنبال یک رمان عاشقانه هستی *یادت باشد، یادت باشد*.
خیال عمر ابد داشتم فدای تو گشتم
دلم که تنگ میشود میرود یک گوشه از قلبم مینشینم و مدام خاطرات را زیر و رو میکند.
هر چه بیشتر بی محلی اش میکنم بیشتر سر لج می افتد.
میدانم چه مرگش است دوباره هوای شما، به سرش زده است.
دفتر لحظه هایم را یکی یکی ورق میزند، دل به دلش میدهم، حس اش را دوست دارم.
مدام اشک های بازیگوش گوشه چشمانم را پر و خالی می کنند.
برمیگردد به سه سال پیش، همانجا می ایستد و خیره خیره زل میزند به قشنگترین تصویر دنیا.
خودش را، «دلم»را ، می گویم آنجا جا گذاشته است، بعد از آن روز به پایم نمی آید.
هر فرصتی که پیش می آید تنهایم میگذارد و شتابان خود را پیش شما می رساند.
ناخودآگاه اشک ها نیز با او همدست میشوند، راه گونه هایم را طی میکنند و آرام آرام عکس ضریحتان را شست و شو میدهند.
خودم را به او می سپارم دستانش را میگیرم و فرسنگ ها راه را با دل می پیمایم.
«السلام علیک یا اباعبدالله… »
هوای بی کسیم بود آشنای تو گشتم
خیال عمر ابد داشتم فدای تو گشتم
مولای من، دست دلمان را از سفره محرم ات کوتاه نفرما.
ما زنده ایم به اشک و روضه برای شما.
اصلا همه سال را به این امید میگذرانیم.
با عرض پوزش فراوان
#به قلم خودم
#پرنیا
امروز اتفاقی یاد تک درخت حیاط دبیرستانمان افتادم یک درخت جمبو که محل پچ پچ های دخترانه مان بود وهمیشه سر اینکه چه کسانی زیر سایه آن بنشینند دعوا بود.
البته در ابتدا بحث بر سر خود درخت بود، که اوایل نمی شناختیمش و بعد از شناسایی مختصری که از این بزرگوار پیدا کردیم تازه رسیدیم به بحث اینکه چرا هیچوقت میوه نمی دهد بخوریم ببینیم مزه اش چه جوری است *حالا که بعد از سالها میوه جمبو را چشیده ام می بینم که چقدر طعم ترش و شیرین دوستی های دخترانه مان را دارد*.
- به یاد دارم که در یکی از همین روزها چون من و صمیمی ترین دوستم به دلیل انتخاب دو رشته متفاوت در دبیرستان در دو کلاس متفاوت بودیم و زنگ هایی از کلاس درس وقتی از درس خسته می شدیم به دنبال یکدیگر می رفتیم و با اینکه مدت زیادی از صحبت هایمان نمی گذشت *اما انگار سالها همدیگر را ندیده بودیم* و سر درد دلهایمان باز، معلم ادبیاتمان مچ مان را گرفت و تا مدت ها اجازه بیرون رفتن از کلاس را به ما نداد.
خلاصه اینکه این درخت همیشه برای ماحکم خنده های ریز ریز زنگ های تفریح و البته ساعت های فرار ازکلاس درس را داشت.
*فکرکنم لازم نباشدکه بگویم این درخت جمبو چه راز ها که در سینه پنهان داشت از دخترانه هایمان*
وبا اینکه هیچگاه میوه نداد و ما همیشه از حرص مانند *با عرض پوزش فراوان*بز برگهای تازه جوانه زده و ترش مزه ی آن را در بین صحبت هایمان بدون اینکه خود متوجه باشیم می جویدیم اما همیشه سایه ای استوار داشت که خنکای آن دوستی هایمان را یواشکی قلقلک می داد.
«گفتم بز، این بزرگوار مگر دستش به یک درخت یا گیاه یا هر چیز سبز نرسد تمام برگهای جوان آن را به گویش خودمان* بزخور* می کند یعنی جوری می خورد که این درخت نگون بخت تا مدتها از دادن برگ جوان خود داری می کند».
این جمبو جان ما هم اینچنین بود تمام برگهای پایینش از ترس ما دیگر جوانه نمی زد وتنها بالای درخت مانده بود که آن هم از دست ما در امان نبود انگار وقتی از دور ما را می دید ناگهان جیغ می کشید و موهایش را مانند کفتر کاکل به سر بالا می داد.
امان از آن روزهای بی خیالی هایمان.
وقتی بدون حواس و بی خیال از کارهای روزانه منزل ناگهان یاد آن روزها می افتم تبسمی دلنشین لبانم را می پوشاند.
گاهی شوهرجانمان نیز از این تبسم های یهویی می پرسدومن برایش از خاطرات آن روزها می گویم و اینبار با هم می خندیم.
گاهی اوقات با خود می اندیشم چقدر ساده می توان شاد بودوخوشبخت، حتی با تمام مشکلات این روزهاو حتی برای لحظه ای،
اگریادبگیریم از تک تک ثانیه های آن برای با هم بودنمان بهره ببریم.
یاد بگیریم بیشتر به فکر اطرافیان خودباشیم
تا اگر برایشان مانند آن درخت میوه نمی دهیم
لااقل از خنکای سایه مان بهره مند شوند.
این روزهابدون اینکه خود متوجه باشیم لحظه هایمان به سرعت می گذرندو ما غافل از گذر زمان به پیش می رویم، پدرومادرهایمان پیر و بچه هایمان بزرگ می شوند،قدر داشته های زندگیمان را بدانیم زمان به سرعت در حال سپری شدن است.
مرجان
ظاهرش با اسمش زمین تا آسمان متفاوت است وقتی اسمش را میشنوی فکر میکنی چقدر زیبا و ظریف است.
البته بستگی به نگاهت هم دارد.
گلهای ریز قرمز با برگهای سبز تازه جوانه زده و یک عالمه تیغ.
کاکتوسم را میگویم اسمش مرجان است.
اولین چیزی که در نگاه اول متوجه اش میشوی تیغ های بلند و وحشی آن است اما در میان این تیغ ها گلهای ظریفی خانه دارند.
حکایت خیلی از آدم های اطرافمان هست.
در نگاه اول خشن اما با قلبی به بزرگی دنیا.
همیشه که نباید از ظاهر آدمها قضاوتشان کرد.
مواظب نگاهمان به اطرافیانمان باشد.
شاید نگاه ماست که پر از عیب است.
قضاوت از روی ظاهر آدمها وقتی نمیدانی درونشان چه میگذرد کاری اشتباه است.
*قبل از قضاوت درباره دیگران خودمان، نگاهمان و زاویه دیدمان را تغییر دهیم*