به وقت نبودنت
سلام حضرت دلبر
#به قلم خودم
#پرنیا
گوش کن.
صدای نقاره، تیک تاک ساعت.
قرن ها از پی هم عبور می کنند.
تمام عالم را غبار بی کسی پوشانده است.
دستمال تمییز بر میدارم و خانه دل را گردگیری میکنم.
آخر مهمان عزیزی در راه است.
«عزیز علی أن أری الخلق و لا تری»
حیاط کوچک انتظارم را آبپاشی میکنم.
یادم باشد تمام باغچه را نرگس بکارم و روسری آبی ام را که عمری «دعای عهد» خوان سحرهای چشم انتظاری گشته را بر سر کنم.
مولای مهربانم!
اینجا دلهای بی قرار، هنوز هم مشکی پوش نبودنتان هستند.
و چه هارمونی دل انگیزی!
روسری آبی با مشکی روزهای دلتنگی!
چه دردناک! امروز هم شبنم دلتنگی نرگس های باغچه را آبیاری کردند.
اما!
ای صاحب دلتنگی های مدام!
دیگر کجا سراغتان را از پس کوچه های روزگار بگیرم.
وقت تنگ است!
تیک تاک ساعت، صدای نقاره، و عالم همچنان مشکی پوش نبودنتان.
«اللهم عجل لولیک الفرج»
ملت عشق
شاید برای شما هم پیش آمده باشد که میان روزمرگی های زندگی، خود را فراموش کرده باشید.
اگر خانم خانه باشید، رسیدگی به خانه و فرزندان و شوهر شاید باعث شده باشد که دیگر وقتی برای خود نداشته باشید.
شاید پیش بیاید که دچار یأس و ناامیدی شده باشید.
ملت عشق سرگذشت زنی را بیان میکند که خسته از تکرار کارهای روزانه به رمانی پناه میبرد که سرگذشت مردی را بیان میکند از تبار سرزمینم ایران.
وقتی*ملت عشق*را میخوانید در تک تک کلمات به دنبال عشق هستید و غافل از وجود عشقی بزرگ در درونتان.
همراه با چهل قاعده عشق.
عشق سرانجام گریبان همه را میگیرد
نویسنده: الیف شافاک
حضرت خورشید
در لابه لای کوچه پس کوچه های دوران بچگی دلم را به سویتان پرواز میدهم، آن هنگام که دغدغه ای برایم نبود مگر حظ سفری که هر سال مادربزرگم را *اگر بگویم از دورترین راه اغراق نکرده ام* به سویتان می
کشاند.
من خوشحال از همراهی هر سال با مسافرانی که چندین روز سختی سفر را به جان می خریدند تا زائر حرم امام رئوف گردند، باذوقی بی پایان امتحانات آخر سال مدرسه را پشت سر می گذاشتم.
آخر مادربزرگم یعنی مادر پدری من هر سال با تقبل هزینه های سفرش به مشهد توسط پدرم به این سفر راهی می شد و من هم با سواستفاده از این موقعیت همراهیش می کردم.
و چه همراهی دلنشینی، سرشار از ذوق٬ همراه با بازیگوشی های کودکی و اشتیاق بی انتهای دیدار حضرت خورشید.
تابستان همیشه برای بچه ها شیرین است اما برای من این دلخوشی با دوباره دیدار شما همراه بود و این شیرینی تابستانهایم را دوچندان می کرد.
با اینکه اینجا در گرماگرم تابستان آدم ها به ستوه می آیند و لحظه شماری می کنند برای خنکای پاییزی اما من عاشق این تابستانی بودم که با وجودتان متبرک می گشت.
بیشتر خاطرات تابستان های کودکیم را زیارت شما پر کرده است.
این روز ها چقدر دلخوشی هایمان دور است، همگی محبوس شده ایم در روزمره گی هایمان، با این بهانه که گرفتار رتق و فتق امور زندگی هستیم.
دیرزمانی است که دیگر تابستانهایم رنگ و بوی دیگری گرفته است پر از دلتنگی است از دوری شما.
آقا بحق جوادتان به پای بوسیتان بطلبید من را، چقدر دلم این روزها برایتان تنگ است.
انکرالاصوات
خروسکی بازیگوش چند روزی است درون گلویمان لانه گزیده و صدایمان را خفه کرده انگار از ته چاه می آید.
جورری شده که دیگر وقتی موقع خواب می خواهم برای پسر دوساله ام لالایی بخوانم بیچاره با چشمانی شگفت زده به صورتم زل میزند و احتمالا با خود میگوید یعنی این انکرالاصوات، مادر ماست او که اینجوری نبود.
نمیدانم دلیلش چیست اما هر چه هست باعث شده چند روزی مواظب صدایم باشم و با احتیاط سخن بگویم مبادا فشاری به گلوی مبارک وارد شود.
با خود می اندیشم قبل از اینکه این خروسک مهمان خانه گلویم شود چقدر مواظب حرف زدنم و در واقع زبانم بوده ام.
چقدر در آموزه های دینی ما به کنترل زبان سفارش شده است.
یاد حدیثی از امام علی افتادم با این مضمون که زبان خود را زندانی کنید قبل از آنکه او شما را زندانی کند.
*قولوا للناس حسنا*
چه گناهان فراوانی که سرمنشا آنها همین زبان و سخن گفتن است.
مبادا با این زبانمان دلی را رنجیده باشیم که آنوقت دیگر حق الناس است و حسابمان با کرام الکاتبین.
پس خروسک جان فعلا باش تا دلمان و زبانمان چند روزی روی آرامش را با هم، زیرسایه مساعدت ببینند.