شیعه و لحظه به لحظه پدریهای علی
نام حضرت علی علیه السلام از کودکی با وجودمان عجین شده است.
مادری که اولین قدم های فرزندش را با نام مولا آذین میبندد*عزیزم بگو یا علی*
بگو تا مولا دست گیر راه رفتنت باشد.
اگر طفلی ز پا افتد چو میخواهد که برخیزد
ز تعلیم پسر، بابا علی گوید علی گوید
ولایت را بیا بنگر برای طفل خود مادر
به جای گفتن لا لا علی گوید علی گوید
از کودکی مولا جان با نام شما بزرگ شده ایم.
سرآغاز کار و زندگیمان متبرک به نام شماست.
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد
کاسبی که اول صبح مغازه را با نام شما میگشاید*یاااا علی* تا نامتان برکت زندگی اش گردد.
ورزشکاری که با نام شما افتخارآفرین نام کشورش میگردد*یا علی مدد*.
مسافری که سلامتی سفرش را گره به نام مقدس شما میزند*یا علی*.
مریضی که بهبودیش را نام شفابخش شما اجابت میکند*یا مولا جان، یا علی ای شاه نجف*.
پیر کهنسالی که قدرت پا و زانو هایش را از نام شما میگیرد*یا علی*.
نا امیدی که امید از سخنانتان میگیرد«لا ترج الا ربک»جز به پروردگارت امید مدار.
و تمام لحظه هایی که با نام شما متبرک میگردند.
زندگی بچه شیعه هست و دست گیری مولایش علی علیه السلام.
شیعه و لحظه به لحظه پدری های علی
تو ای بزرگترین ستاره ام طلوع کن
#به قلم خودم
#پرنیا
یادم می آید قدیمترها، آن زمانی که بچه بودیم در خانه اکثر اهالی روستا تخت های چوبی بود که شبهای تابستان که گرمای هوا همه را کلافه میکرد روی آن میخوابیدند.
اول غروب مادرها تشک و بالش های اهالی خانه را روی آن پهن میکردند تا خنکای هوای شب آنها را خنک کند.
ما بچه ها هم از فرصت استفاده میکردیم.
بعد از اینکه همه عموهایم طبق عادت همیشگی دور هم در خانه پدربزرگم جمع میشدند، من و دختر عمویم روی تختی که تشک هایش را خنکای هوا مطلوب کرده بود میخوابیدیم و ستاره ها را تماشا میکردیم.
عمه ام آن وقت ها اسم بعضی از ستاره ها را یادمان داده بود، *خوشه پروین**هفت برادران**ستاره قطبی*و ما هر شب با نگاه به آسمان آنها را پیدا میکردیم.
هر یک هم برای خود ستاره ایی انتخاب کرده بودیم.
همیشه در دل آرزو میکردم کاش میتوانستم ستاره ام را از آسمان شب بچینم و در دست بگیرم.
همیشه آسمان شب را چون چادری مشکی تصور میکردم پر از چراغ های نورانی، پر از گلهای ستاره ای زیباا، مثل همان چادری که مادربزرگم میپوشید با گلهای ریز سفید.
این روزها سقف خانه ها بلند شده و خود را به آسمان رسانده است جوری که دیگر کسی به دنبال ستاره اش نیست.
اگر هم از خانه بیرون بیایی آنقدر هوا آلوده هست که دیگر ستاره ای نیست.
با اینکه در شهری کوچک زندگی میکنیم اما اینجا نیز گرد و غبار آسمانمان را پوشانده است.
نمیدانم چشمانمان کم سو شده است یا ستاره های آسمان پاکی آن روزهایم را به دست فراموشی سپرده اند که چشمک هایشان را از ما دریغ میکنند.
آسمان دلهایمان راغبار پوشانده، در انتظار تو هستیم.
*ستاره ها*!*تو ای بزرگترین ستاره ام طلوع کن*
*ببین، همیشه هر غروب به روی بام آرزو به انتظار دیدنت چقدر زجر میکشم*
اینجا شاهچراغ است
*السلام علیک یا احمدبن موسی کاظم یا حضرت شاهچراغ*
#به قلم خودم
#پرنیا
اینجا شاهچراغ است.
همچون نگینی فیروزه بردستان زمخت شهربا بوی بهارنارنج های اردیبهشت.
برای ما که دور افتاده ایم از حضرت خورشید، *امام رضا*و بانوی عرش نشین *حضرت معصومه* چه دلخوشی شیرینی است وجود شما.
آخرچگونه وصف گویم شما را که* شاهچراغ* خود گویای نورانیت حریم قدسیتان است.
برادربزرگوارتان چه قدوم مبارکی داشتند که برکت آن از وجود شما حکایت دارد.
کجا باور داشتیم سرزمینمان منور شود به وجود بزرگوارنه شما، بزرگوارانی از جنس نورکه همگی نورانیت از وجود باب الحوائج گرفته اند.
الحق که چون چراغ می درخشند.
آنکه چرا ایشان را* شاهچراغ *نامیده اند خود حکایتی است.
در تاریخ آورده اند؛ که بعد از شهادت آن بزرگوار تا سالها محل دفن ایشان مخفی بوده است و کسی از مدفن ایشان خبر نداشته و جز تپه ای گلی چیزی مشخص نبوده است.
خانه های زیادی اطراف این تپه گلی وجود داشته که مردم هر شب جمعه وقتی پاسی از شب می گذشته نوری بالای این تپه مشاهده می کردند.
بعد از مدتی که از این واقعه می گذرد مردم آنجا که کنجکاو از این واقعه شگفت بودند خبر را به گوش حاکم وقت آن زمان که از قضا مردی عادل بوده می رسانند.
حاکم نیز از نورانیت آنجا در شگفت می ماندو اطرافیانش هر یک حدس هایی می زنند.
بعد از کندن آن تپه گلی سردابی را مشاهده می کنندکه پیکر مطهر ایشان همراه با لوحی است که نام مبارک آن بزرگوار بر روی آن حک شده است.
و دیگرسالهاست آنجا زیارتگاه شیفتگان اهل بیت قرار دارد و ایشان همچون چراغ در دل سیاهی این روزگار می درخشند و راه را نشان می دهند.
حضرت شاهچراغ، وجودتان همچون چراغ بر دل هایمان نور می پاشدوروشنایی می بخشدقلب های زنگار گرفته از هیاهوی دنیا را.
چه سعادتی نصیب مردمان این دیار گشته و چه بسیار گره هایی که با وجود مبارکتان باز گشته.
عنایت بفرمایید بر توفیق بر زیارتتان.
ندبه های دلتنگی
خورشید پشت ابرهای دلتنگی؛
چشمانمان را قرن هاست پرده ای از اشک پوشانده،
چنان که خیس گشته انتظارمان از باران های گاه و بیگاه
«اللهم ارنی طلعت الرشیده».
و عالم قرن هاست چشم انتظار تبلورحضورتان، دل های بیقرار را، چراغانی کرده است
و من سالهاست دست به دامان قاصدک هستم«متی ترانا و نراک».
ندبه های دلتنگی این روزها بیشتر فریاد بر آورده اند: «المستعان بک یا اباصالح المهدی»۰
آفتاب رخشان مردمان کویر
#به قلم خودم #پرنیا بهشت خانه آقا موسی بن جعفر منت بر سر زمینیان گذاشتید آن هنگام که با قدومتان سبز گردانیدید دامن نجمه خاتون را و اشتیاق بی پایان برادر از وجودتان چه عاشقانه وصف مینماید این مهر، خواهر برادری را. بانوی آینه ها، آفتاب رخشان مردمان کویر. فاطمه گونه، معصومه ای که دل در گرو بی قراری برادر گذاشتید تا آرامش از وجود امام خود گیرید. صحن و سرای حرم مقدستان چه بهشت بی نظیری است که وام از حریم قدسی برادر بزرگوارتان می گیرد. آینه های صحن مطهرتان حکایت از دلتنگی بی انتهایتان از دوری امام خود دارند. و این روزها چه رازها در سینه می پرورانند از درد مردمانی که زیر سیاهی چادرتان متبرک می گردانند روزگار خود را. دیرزمانی است می اندیشم به سعادت مردمانی که با اشتیاق میزبانتان گشتند، بوی یاس وجود مقدستان همراه با کوله باری از حکمت و علم، خوش به سعادتشان. هیچگاه از خاطر نخواهم برد خاطره اولین زیارتتان را، بارها اندیشیدم به معنای«اشفعی لنا فی الجنة». آنجا بود که اشک ریختم بر غریبی بانوی مصیبت های کربلا. که چگونه بانو نتوانستید بدون برادر تاب بیاورید اما بدون برادر برگشتید. که چگونه خارهای بیابان شرمسار از صبوریتان گشتند.