زیر نگاه یواشکی بهارنارنج ها
به قلم خودم
بگذار!
تا بهار بهشتت را در آغوش میفشارد
کنار باغچه اردیبهشت
زیر خنکای درخت توت
دوباره
عاشق شویم
بگذار!
پرسه عاشقانه مان
برای همیشه
در خاطره ی سبز این روزها جوانه زند
آنگاه!
برای هر دویمان نیمکتی می گذارم
از جنس بابونه و ریحان
و چای عصرانه بهاریمان را
با گرمای دستان اردیبهشت
جرعه جرعه
زیر نگاه های یواشکی بهارنارنج ها
سر می کشیم
و این روزها
برای همیشه در قلبمان حک میشود
عمریست دخیلم به ضریحی که ندارید
اجازه نزدیک شدن به آنجا را نداری. از همان دورادور تا چشم کار میکند تاریکی است. و مظلومیت به بلندای تمامی تاریخ. از دور که نگاه میکنی نا خودآگاه اول به دنبال نشانی از حضرت مادر هستی. و بیت الاحزان. بعد از ناامیدی از این همه ناپیدایی، به دنبال فرزندان. شجره طیبه. اینجا بین این همه تاریکی، دیدن انوار پر ز نورانیت و قداست چشم بصیرت میخواهد و پای در طریق دل گذاشتن. نام ائمه بقیع را که میشنوی یاد غربت و مظلومیت *امام مجتبی* قلبت را آتش میزند. کجا میتوان باور داشت در خانه بودن و غریب بودن را. *محبت امام مجتبی پیچیده شده است میان قلبهایی که بدون وقفه به عشق امام حسین چهل روز را سیاه برافراشتند*. *من حسینی شده دست امام حسنم* دستمال برداشته ام و تند تند تاریکی های درون را دستمال می کشم تا شاید آنچه از غم بردلم سنگینی می کند را بزدایم. آنگاه پای دل را بر می دارم و خود را پشت حصارهای بقیع می رسانم، هیهات از این همه غربت و مظلومیت. *السلام علیک یا ابامحمد یا امام حسن مجتبی* دست در دست آن همه خاموشی و سکوت بقیع را قدم می زنم. کاش ضریحی بود و دخیلی می بستم. *عمریست دخیلم به ضریحی که ندارید* پ ن. «دینی بود بر گردنم آقا، ادا نشد ولی قدری از سنگینی را زدود هر چند اندک».
دردونه حسن کبابی
عشق بین من و پدرم در خانواده زبانزد بود تا جایی که بعضی ها لقب عزیز دردونه حسن کبابی را به من داده بودند.
این دلدادگی به حدی بود که تمام تلاشم را میکردم که نکند کاری کنم که پدرم ناراحت شود.
اما بچگی بود و هزار شیطنت.
اما هر وقت کار اشتباهی انجام میدادم تنها تنبیه پدرم این بود که تا مدتها نه نگاهم میکرد و نه حرفی میزد.
هیچگاه نمیپرسید چرا اینکار را انجام دادی؟
و این سخت ترین تنبیه بود برای من.
اگر گاهی هم قرار بود توجیهی کنم میگفت:هیس، چیزی نگو.
و چه سخت است معبودم وقتی گناهانم را ببینی و آنگاه*لاتکلمون*
چه سخت است و غیر قابل تحمل.
قال اخسئوا فیها و لا تکلمون «آیه108/سوره المؤمنون»
و چه عذابی میتواند دردناکتر از این باشد.
پ ن: هر وقت خواستی گناهی انجام دهی با خود بیاندیش اگر کسی که عاشقش هستی و او را میپرستی از تو بخواهد با او سخن نگویی چه حالی خواهی شد.
الهی و ربی من لی غیرک
پ ن: البته دردونه حسن کبابی به بچه های لوس و پرتوجه گفته میشه ولی اعتراف کنم اصلا لوس نبودماا.
شگفتانه
دلم برای غنچه ها!
همرنگ واژگونی لاله
میسوزد
زرد
نارنجی
قرمز
وقتی دست خزان زده پاییز
قلبهایشان را
غمگین
نقاشی میکند
و شبنم
صورتهایشان را
نوازش
چه تازگی شگفتانه است باران!
انگار امید غنچه های نوشکفته به اوست
می و مستوری و مستی همه بر عاقبت است
از وقتی از مکه برگشته بود همیشه لباس سفید میپوشید، معتقد بود سیاهی ها روی سفیدی بیشتر خودنمایی میکنند و این باعث میشود زود به زود لباسمان را عوض کنیم.
لباس سفید برایش یادآور خاطرات شیرین سفر حج بود.
آنجا پیمان بسته بود دیگر از محبوب ازلی اش جدا نشود، یادش باشد هر جا میرود خدا هست.
قلبش هم مانند لباس سفیدش میماند پس باید بیشتر مراقبش باشد.
چهره نورانی داشت با چروک هایی که صورت و دستانش را پوشانده بودند.
همیشه داستانی آموزنده در آستین داشت.
عمه فاطمه ما پیرزنی بود سرشار از تجربه، که همیشه دعای ورد لبانش برایمان این بود*مادر عاقبت بخیر شوی*
اکنون که یاد آن روزها می افتم با خود
می اندیشم چه دعای پر معنایی.
در دنیای کودکی همیشه فکر میکردم عاقبت به خیری یعنی چه؟
عاقبت بخیری یعنی ابتدا تا انتهای زندگی را طوری سپری کنی که خدا از تو راضی باشد.
در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است
درست است اما چه بسیار افرادی که تمام عمر خود را صرف عبادت میکنند اما هنگام پیری و مرگ از همه چیز روی گردان میشوند.
روایت داریم که نگه داشتن دین در آخرزمان مانند نگه داشتن آتش گداخته در دست است همانقدر سخت.
امروز میدانم عمه فاطمه چه دعای ارزنده ای در حقمان میکرد، در واقع درس زندگی بود این دعایش، درسی که حاصل سالها تجربه بود، بدون سواد، بدون خواندن.
می و مستوری و مستی همه بر عاقبت است
کس ندانست که آخر به چه حالت برود