قلب مچاله شده
به قلم خودم
گاهی باید نشست، بدون اینکه چیزی ذهنت را قلقلک دهد،
فقط زل بزنی به گل های تازه شکفته یاس کنج حیاط.
باید نشست و وسط گرمای طاقت فرسای تابستان چای دارچین نوشید.
گاهی باید تمام دغدغه های روزانه ات را درون صندوقچه کنج ذهن ات بگذاری و درش را سه قفله کنی و پا به پای عصرهای کش دار تابستان به سالها قبل سفر کنی.
باید بروی و کنار دخترک شیطان و بازیگوش سالهای کودکی بنشینی، دست در دستش گوشواره های گیلاس را بیاویزی و به آینه قدی اتاق پذیرایی پز بدهی.
گاهی باید تمام دلخوشی های کوچک زندگی را مرور کرد.
کنار تمام معنویت هایی کوچکی که از دعایی، سجده ای، تلاوت آیه ای در وجودت زده است، شیرینیِ شکرانه ای بنشانی.
گاهی لازم است تمام قلبت را خالی کنی از نداشتن ها، نبودن ها، تا کم کم قلبِ مچاله شده ات جان تازه بگیرد.
باید کم کم جوانه بزند، سبز بشود، آنوقت است که دیگر آرامش مهمان همیشگی ات می شود.
می آید و می نشیند روی به روی ات و خیره می شود در چشم تمام زندگی ات.
روح ات آرام می شود.
آنوقت است که تسبیح متبرک شده ی در دستانت به تمام روح ات نور می پاشد.
راضی می شوی به آنچه خدایت رقم زده است و زیر لب زمزمه می کنی رضا برضائک
فرم در حال بارگذاری ...
یواشکی های گوشه ذهنم
به قلم خودم
دست که میگذارم روی یواشکی های گوشه ی ذهنم قلبم از بوی عشق به شما معطر می شود.
مدام برایشان از شما می گویم تا بلکه کمی از شیطنت شان کمتر شود و بگذارند ذهنم هوای تازه بخورد.
اینکه بی قرارتان باشم یعنی زنده ام.
نمیدانم دوست دارم کمی به ذهنم استراحت بدهم یا نه.
ولی میدانم نیاز دارم به هوای تازه، به جایی که بوی سیب بدهد.
دلم دلتنگی برایتان را میخواهد.
چشمانم را روی گنبد فیروزه ای وسط مسجد قاب می کنم.
دلم پر می کشد و دنبال نگاهم تمام سالهای نبودنتان را قدم می زند.
شرمساری از گوشه ی قلبم چکه می کند و دعای عهدخوان سالهای غربتتان می شود.
دست می برم بین دلتنگی هایم و برایتان می خوانم «السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه»
دلم سرشار از تمنایی عاشقانه می شود.
قدم به قدم وسط روزمرگی هایم عشقتان را زندگی میکنم.
عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری
۱۶ آبان۱۴۰۳
فرم در حال بارگذاری ...
رد چشمهایت
بگذارباران ببارد
دلم دوباره بگیرد!
تمام سقف آرزوهایم را
شمعدانی
می کارم
و
رد چشمهایت را
درون عاشقانه هایم
آرزو میکنم
من
هنوز هم
کنار دلتنگی های غروب
مابین شرم سرخ آسمان
با دیدار ماه
منتظرت هستم
و
سیب سرخ یادگاریت را
درون قلبم
زندگی میکنم
فرم در حال بارگذاری ...
تکه ای نور
#به_قلم_خودم
رد پیچک داخل گلدان را که خودش را به شیشه ی پنجره چسبانده تا از سردی اتاق در امان باشد را می گیرم و نگاهم گره می خورد با جلد مشکی رنگِ قرآن روی طاقچه.
از همان جا آرامش اش وجودم را احاطه می کند،
می روم و وسط آیه أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
می نشینم و خودم را به دستان مهربانانه پروردگارم می سپارم.
ذهنم را جستجو می کنم و پرت می شوم به سالها قبل، وقتی برای اولین بار با اصرار از پدرم خواسته بودم که برایم قرآن بخرد.
و پدرم با همه ی گرفتاری های آن روزهایش بعد از یک روز پرمشغله و گرم با یک مفاتیح و یک قرآن که هیچوقت مثلشان را ندیده بودم و بعد از آن هم ندیدم، وارد خانه شد، شوقی همیشگی را مهمان قلبم کرد.
همان زمان بود که با شادی پریدم و بوسه ای روانه صورتش کردم یعنی ممنونم.
بعد از آن بود که این قرآن شد همدمم.
پُزش را به تمام دوستانم داده بودم.
همه ی این سالها را با هم گذارنده بودیم.
بارها حوالی تمام مشغله ها، نگرانی ها و دلتنگی ها وقتی به دنبال یک پناهگاه امن بودم، آمده بود و محکم قلبم را در آغوش گرفته بود.
انگار یک تکه نور کنج اتاق خانه گذاشته باشند تا مبادا تاریکی ها قلبم را آزار دهد.
واقعا آن کس که تو را ندارد چه دارد و آن کس که تو را دارد چه ندارد؟؟؟
فرم در حال بارگذاری ...
اینجا علقمه
نمیدانم
مدتی است نمیدانم هایم زیاد شده اند
از همون روز که بی هوا گفتید: پاشو بیا
اصلا چند روز بی قرار بودم
دل توی دلم نبود
همش بی قرار بودم
بی قرار اینکه نکنه دعوتم نکنید
ولی یهو گفتین پاشو بیا
قدم زدم باهاتون
تمام سفر قلبم دستتون بود
اصلا حال و هوام عجیب بود
باهام که بودین عجیب تر هم شد
وقتی من موندم و علقمه
دلم خیلی تنگ سفر راهیان نور هست،راهی نور شدن دلتنگی هم دارد…
من موندم و زیارت عاشورا
اصلا کی گفت زیارت عاشورا بخونم
نمیدونم چی شد
یدفعه دیدم دارم زیارت عاشورا میخونم
گفتید آخه اینجا علقمه هست
مگه میشه زیارت عاشورا نخوند
فرم در حال بارگذاری ...